پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

پسر پسر قند عسل

اولین بهار عمرت مبارک

  گل پسرم اولین بهار عمرت مبارک . ایشالا 100 تا بهار دیگه رو هم همراه با سلامتی ببینی یه ربع مونده بود به سال تحویل که بیدارت کردم. دست و صورتت رو شستم ، لباسهات رو عوض کردم ،هنوز مشغول بودم که سال تحویل شد. کلی عصبانی شدم همش تقصیر بابا بود که زود بیدار نشد کمکم کنه .   مامانی امسال اولین س الیه که تو رو تو بغلم دارم . پسرم تو همه چیز منی عزیز لحظه لحظه ی عمر من ی امیدوارم که همه روزای سال برات نو باشه و تو تک گل باغ زندگی من و بابا همیشه ی همیشه شاد باشی     سال که تحویل شد سه تایی نشستی م کنار سفره هفت سین ...
16 خرداد 1391

پسر 8 ماههء من

    هیشکی مثل پارسا نمیتونه ژست بگیره تو روزای عید چون بابایی خونه بود و دائم بغلت میکرد و میبردت اینور و اونور بغلی شدی . بعد از عید که بابا رفت سر کار ، دردسر منم شروع شد . آخه دائم توقع داشتی بغلت کنم و ببرمت بیرون . تو هم که ماشالا سنگینی و من بیشتر از 2 دقیقه نمیتونم تو بغلم بگیرمت .     بابا که از سر کار میاد ، میزنی زیر گریه و تا نبردت بیرون ساکت نمیشی . به همین خاطر تصمیم گرفتم ؛ هر روز ساعت 6- 7 بعد از ظهر ، با کالسکه ببرمت پارک نزدیک خونه مامان پروانه ، بعد از اونجا هم میگم مامان و خاله مرجان بیان پیشمون . اونوقت من هم من با اونا صحبت میکنم و حوصل...
3 خرداد 1391

قند عسل 7 ماهه

    دوباره سلام جگر گوشه من قندعسل من 7 ماه پیش به این دنیا اومدی . اومدی و با اومدنت دنیای ما رو رنگی تر کردی دنیا زیبا بود . با حضورت زیباترش کردی. زندگیمون خوش عطر بود . اما از موقعی که قدم به این دنیا گذاشتی ، دنیا یه بوی دیگه میده . بوی گلهای یاس ، گلهای سرخ ، گلهای نرگس تازه چیده شده   وقتی دستای کوچیکت رو تو دستام میگیرم حس میکنم که دنیا تو دستای منه . تو بهم قدرت میدی که با مشکلات زندگی راحت کنار بیام . من و بابا با تو که باشیم ،دیگه غصه چیزی رو نمیخوریم . تو خواب و بیداری ، فقط به تو فکر میکنیم   کوچولوی من تا زگیا شصت دستت رو میخوری   یه موق...
12 ارديبهشت 1391

عکسهای آتلیه خونگی مامان

این عکسها مربوط به ٧ ماهگی پارساست .   برای دیدن بقیه عکسهای پارسا جیگر روی ادامه مطلب کلیک کنید . نظرتون برام مهمه . خوشحال میشم نظرتون رو بگید      بدون شرح           قند عسل از الان عاشق کتابه   ...
8 ارديبهشت 1391

وقتی تو شکمم بودی

                                           سلام پارسای مامان .  نمیدونم الان که این خاطرات رو میخونی چند سالته؟! تو چه موقعیتی هستی؟! طنین صدات مردونه شده یا نه ؟! منو بابا کجاییم ؟!  نمیدونم چون معلوم نیست کی علاقه پیدا کنی که بخونی و اینکه توی چه سنی معنی واقعی کلماتم رو درک میکنی !!! ولی این  رو میدونم که من عاشقانه برات مینویسم من عشق واقعی رو با وجود تو تجربه کردم . این حس قشنگ رو بهت مدیونم ...
23 فروردين 1391

شش ماهه پسر

          مامانی ، واکسن ٦ ماهگیت رو زدی . زیاد دردت نیومد. همش یه کوچولو  گریه کردی . ولی شدیدا تب کردی تا سه روز خیلی بد خلق شده بودی و دائم نق میزدی . دوباره شبا بیدار میمونی و دلت بازی میخواد. از امروز غذای کمکی رو شروع کردم . صبحانه = سرلاک یا فرنی یا بیسکوئیت مادر با آب جوشیده نهار = سوپ ماهیچه یا مرغ شام = سوپ ماهیچه یا مرغ تو خیلی خوشت میاد و خوب غذا میخوری و دوست داری بیشتر بهت بدم . میان وعده هم سیب و موز بهت میدم . عاشقشی عسلی توی این ماه خیلی تغی یر کردی . دیگه میتونی بشینی ، ما خیلی از این با...
23 فروردين 1391

پنج ماهه که دنیای ما رنگی شده

  دیگه خطرناک شدی فینگیلی . باید چهار چشمی مواظبت باشم که یه وقت غلت زنان از روی مبل یا تخت نیافتی . وقتی غلت میزنی و به روی شکم میشی گیر میکنی بعد جیغ و داد میکنی تا بیام و بلندت کنم .   با روروئک دیگه میتونی به سمت جلو بری و بازی میکنی .     تازگیا هرچی بهت شیر میدم سیر نمیشی ، منم به توصیه دکتر ، شبا یک وعده قبل از خواب حریره بادوم یا حریره برنج رقیق بهت میدم . خیلی خوب با قاشق غذا میخوری . فکر کنم از اون شیکموها باشی . رو پاهای هرکی نشسته باشی ، برمیگردی ،نگاش میکنی به روش میخندی و  دوباره برمیگردی . این کار رو زیاد انجام میدی . ...
23 فروردين 1391

روز تولد تو روز تولد تموم خوبیاست

                                                                                             نمیدونم در آینده چی پیش میاد و تو چه جوری میشی ؟ به چی علاقه خواهی داشت ؟ بچه آرومی هستی یا زیاد گریه میکنی؟ اهل مطالعه هستی ؟ بازیگوشی؟ خ جالتی ای ؟ پ ر حرفی ؟ کنجکاوی ؟ ووووووو هزار تا خصوصیت دیگه ، اما ه ر جوری که باشی یا هر خصلتی که داشته باش ی  فقط این رو بدون که ب...
23 اسفند 1390

باورم نمیشه سه ماهه شدی

     بابا برای کار مجبور شد بره شمال و ما رو تنها بزاره.میدونم که ندیدن تو براش خیلی سخته . خودش میگه  اونجا که هست ، همش تو فکر من و توئه . خاله مرجان اومده پیشمون که این چند روزه رو تنها نباشیم. قرار شده وقتی بابا برگشت ببریم و ختنت کنیم ، آخی ............. .   جدیدا هرچی رو که به دستت میدیم میکنی تو دهنت . آخه پسری همه چی که خوردنی نیست.دایی امیر پرفسور شده میگه : بچه ها توی این سن همه چیز رو با زبونشون لمس میکنن .بذار بخوره . ولی آخه دایی امیر ، میکروبا رو چیکار کنیم ؟     قبلا چند بار قهقهه کوچولو زدی ، خیلی کم . اما اینبار خون...
22 اسفند 1390