پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

پسر پسر قند عسل

خونه ی مدل پارسایی

   سلام عشق مامان  الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت 6/50دقیقه ص بح ج معس . و تو انقدر هی منو بیدار کردی و شیر خوردی که دیگه خواب از سرم پرید . جدیدا اینجوری شدی از بس غذا نمیخوری تند تند گرسنه میشی و دائم میگی عاطفه ممه بده . شب تا صبح و که ن گو . این غذا نخ وردن شما نی نی ها هم برای ما مامانا شده یه معضل . هنوزم هیچکدوم نتونستیم راهکاری براش پیدا کنیم . فقط می شینیم غصه میخوریم و حسر ت که چرا فلان بچه خوب میخوره و تپل تره و بچه من ................. .   بگذریم دو روز پیش یعنی تو 19 ماه ده روزگیت رفتیم مرکز بهداشت و واکسن 18 ماهگیت رو زدیم . حتما میپرسی چرا انقدر دیر ؟؟؟؟ اتفاق...
21 اسفند 1391

کلام تو شیرین است . مثل قند . مثل قند عسل . پس بگو من میشنوم.

     نفس مامان ، تو خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنیم حرف افتادی . تو چهار ماهگی ماما. دد . بابا .م م  و این جور کلمات رو میگفتی؛ بعد یه مدت یادت رفت و به جاش شروع کردی به گفتن رررر .وووو.ی ی ی ی ی. م م م م م. ن ن ن ن و ....... آدمای با تجربه خانواده و همچنین خانوم دکترت ، پیشبینی کرده بودن که تو زودتر از نی نی های دیگه حرف خواهی زد . فهمیده بودیم که خیلی به حرف زدن علاقه داری وقتی یه کلمه جدید رو ادا میکنی کلی خوشحال میشی و دایم تکرارش میکنی . از جمله کلمه هایی که معنی داشت و تو رو حساب معنیش به زبون آوردی ، تو سن 9ماهگی و گفتن کلمه مَ جان ( مرجان ) بود بعد از اون گفتی اِ دِّ  ...
18 بهمن 1391

نفسم ؛ باز هم قدم بردار

    همیشه نگران بودم که نکنه دیر راه بیفتی . دوست نداشتم دیگران بگن پارسا تنبله . از طرفی هم هیچ موقع نه باهات تمرین کردم . نه زورکی ...... چون اعتقاد دارم که بچه ها هر موقع وقتش برسه خودشون همه کاراشون ، مثل غلت زدن ، خزیدن ، چهار دست و پا رفتن ، ایستادن و خلاصه راه رفتن رو بطور غریزی انجام میدن و آموزش لازم نیست . تو هم خدا رو هزار مرتبه شکر که همه کارات سر موقع بود و همیشه نگرانیهای من بیخودی و البته به خاطر حرفهای بیهوده از یه سری آدمهای مثلا دلسوز دورو برمون، که فقط باعث ناراحتی و آزار من و بابا میشه .   از هشت ماهگی یاد گرفتی دستت رو به هرجایی که بتونی بگیریش میگیری و می ایستی . 11ماهه که شدی...
10 دی 1391

یکسالگیه پسر مامانش

از فردای تولدت یاد گرفتی نانای کنی . با هر صدای ساز و آوازی خودتو حرکت میدی . مدلهای مختلفی هم نانای میکنی بالا پایین ، چپ و راست ، جلو و عقب و یه موقعها هم دست میزنی و تکون میخوری . ناقلا معلومه تو جشنت حواست به بزن و برقصا بوده ، الکی وانمود میکردی داری بازی میکنی 10 مرداد صبح ساعت 10 با بابایی رفتیم واکسن یکسالگیت رو زدیم . اونجا بازیگوشی میکردی و کلی خوشحال بودی . ولی وقتی خانوم پرستار سوزن آمپول رو کرد تو دستت یه جیغ بنفش کشیدی و زدی زیر گریه . بابا هم سریع بردت بیرون به ثانیه نکشید که حواست پرت بیرون شد و ساکت شدی . کلی خدارو شکر کردم ، چون فکر میکردم حالاحالاها گریه کنی خانوم پرستار گفت این واکسن تب ند...
29 مهر 1391

عزیزم دوست دارم ، تولدت مبارک

عسلی من ، از چند ماه پیش دایم تو این فکر بودم که تولد رو چه جوری برگزار کنم. هم تو اینترنت غذاهای جدید و خوشمزه رو و تزیینات قشنگ رو سرچ میکردم ، هم از این و اون سوال میکردم ببینم ایده جدیدی ندارن ؟!!!! دوست داشتم جشنت یه جورایی متفاوت باشه .  همه چیز خوب پیش رفت . البته بگم مطمئنا همه اون چیزی که توی برنامم بود نشد ،اما خداییش یه جشن به یاد موندنی و خاص شد . سه شب برات جشن گرفتم . چرا ؟ بخونی خودت میفهمی جشن اول به خاطر اینکه جشنت توی ماه رمضون نباشه ،29 تیر یعنی یه روز مونده به ماه رمضون رو جشن گرفتیم . توی این جشن مامان پروانه و خاله ها و داییها دعوت بودن اولای مهمونی مثل تمام کوچولوها بد اخ...
2 شهريور 1391

گل پسر 11 ماهه مامان

همیشه فکر میکردم بچه ها اولین کسی رو که صدا میکنن ، مامان یا باباشونه !!!. پارسای شی رینم ، پنج ، شش ماهه که بودی ؛ ماما رو بدون اینکه م عنیش رو بدونی زیاد میگفتی .  الان هم مواقعی که گرسنه باشی و شیر بخوای کلمه مَ مَ ن یا مامان رو زیاد صدا میکنی ، اما هرکاری کردیم ، تو مواقع دیگه نگفتی . کلمه بابارو هم همینطور . خیلی باهات تمرین کردم اما تو هیچ وقت ص داش نکردی. تا اینکه یه روز وقتی خونه مامان پروانه بودم و داشتم خاله مرجان رو صدا میکردم ، تو هم صدا زدی مرجان . هممون کلی ذوق کردیم . باورم نمیشد اینقدر واضح و درست کلمه مر جان رو ادا کنی . اولش گفت یم شاید ا تفاقی باشه ، ولی تو ادامه دادی و دائم گف...
15 مرداد 1391

وقتی پارسا 10 ماهه شد......

  سلام عزی ز د ل مام ان  دقیقا روز چهارم خرداد بود که ده ماهه شدی و من صبح متوجه شدم که تو دیگه خودت میتونی بشینی ( یعنی از حالت سینه خیز به حالت نشسته در میای ). کلی ذوق زد ه شدم و زودی به بابا زنگ زدم ، ا ونم خیلی خوشحال شد و گفت که از این حرکتت کلی انرژی مثبت گرفته . بعد از چند روز که نشستن رو یاد گرفتی ، دیگه سینه خیز نرفتی و چهار دست و پا شدی . اینم یه اتفاق خوش دیگه تو ده ماهگی گل پسرم بود    خد ایا چقدر دوست داشتم این روزا رو ببینم . یعنی به آرزوم رسیدم ؟؟؟؟ خدا جونم ازت سپاسگزارم . آخ که نمیدونید چقدر لذت داره آدم به چیز...
2 مرداد 1391

♥♥♥دو تا 9 ماهه که تو با منی♥♥♥

  جیگر مامان ، از این ماه کلا سیستم غذا خوردنت تغییر کرد . صبحونه دیگه لب به سرلاک و بیسکوییت نزدی و دلت یه چیز خنک میخواد   منم برات دنت بیسکوییتی گرفتم طعمش رو خیلی پسندیدی . گفتم شاید تو وعده های دیگه سرلاک بخوری ولی اصلا تمایل به خوردنش ند اشتی ( یه سرلاک کامل رو بابا به جای تو خورد ) نوش جونش عسلی من تو همیشه صبحا که پامیشی خیلی خوش اخلاقی .  سر کیف هم که باشی شروع میکنی به دست دستی کردن . دست میزنی و میگی دَ دَ دَس . دَدَ دَس . یعنی دست دست دست حیف شد که نتونستم از دس دسی کردنت یه عکس خوشکل بگیرم زبونت رو میزنی به سقف دهنت و محکم میندازیش بیرون و صدا...
19 خرداد 1391

اولین بهار عمرت مبارک

  گل پسرم اولین بهار عمرت مبارک . ایشالا 100 تا بهار دیگه رو هم همراه با سلامتی ببینی یه ربع مونده بود به سال تحویل که بیدارت کردم. دست و صورتت رو شستم ، لباسهات رو عوض کردم ،هنوز مشغول بودم که سال تحویل شد. کلی عصبانی شدم همش تقصیر بابا بود که زود بیدار نشد کمکم کنه .   مامانی امسال اولین س الیه که تو رو تو بغلم دارم . پسرم تو همه چیز منی عزیز لحظه لحظه ی عمر من ی امیدوارم که همه روزای سال برات نو باشه و تو تک گل باغ زندگی من و بابا همیشه ی همیشه شاد باشی     سال که تحویل شد سه تایی نشستی م کنار سفره هفت سین ...
16 خرداد 1391

پسر 8 ماههء من

    هیشکی مثل پارسا نمیتونه ژست بگیره تو روزای عید چون بابایی خونه بود و دائم بغلت میکرد و میبردت اینور و اونور بغلی شدی . بعد از عید که بابا رفت سر کار ، دردسر منم شروع شد . آخه دائم توقع داشتی بغلت کنم و ببرمت بیرون . تو هم که ماشالا سنگینی و من بیشتر از 2 دقیقه نمیتونم تو بغلم بگیرمت .     بابا که از سر کار میاد ، میزنی زیر گریه و تا نبردت بیرون ساکت نمیشی . به همین خاطر تصمیم گرفتم ؛ هر روز ساعت 6- 7 بعد از ظهر ، با کالسکه ببرمت پارک نزدیک خونه مامان پروانه ، بعد از اونجا هم میگم مامان و خاله مرجان بیان پیشمون . اونوقت من هم من با اونا صحبت میکنم و حوصل...
3 خرداد 1391