پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

پسر پسر قند عسل

روز تولد تو روز تولد تموم خوبیاست

1390/12/23 3:28
نویسنده : مامان عاطفه
2,475 بازدید
اشتراک گذاری

 

                                                                                     
 

  

نمیدونم در آینده چی پیش میاد و تو چه جوری میشی ؟ به چی علاقه خواهی داشت ؟ بچه آرومی هستی یا زیاد گریه میکنی؟ اهل مطالعه هستی ؟ بازیگوشی؟ خجالتی ای ؟پرحرفی ؟ کنجکاوی ؟ ووووووو هزار تا خصوصیت دیگه ، اما هر جوری که باشی یا هر خصلتی که داشته باشی  فقط این رو بدون که با تمام وجودم میخوامت .

 

               نازیییییییییییی

 

 

   عسلکم . روز تولد تو یعنی روز تولد تمام خوبیای عالم فرارسیده بود . از صبح حال عجیبی داشتم . ساعت 5 صبح دیگه خوابم نرفت دکتر گفته بود ساعت 12ظهر توی بیمارستان باشیم، بابا وقتی حال خراب منو دید پیشنهاد داد که بریم پارک تا حال و هوای من عوض شه. دوربین و برداشتیم تا این لحظات باقیمونده تا تولد تو رو فیلم بگیریم تا یک خاطره قشنگ باشه ، ((تو فیلم کلی واسه تو حرف زدیم)) هوای تازه کلی تو روحیم تاثیر مثبت گذاشت ، بابا همش یه کاری میکرد که من بخندم و خوشحال باشم.

دکتر گفته بود هیچی نخورم ، داشتم از گشنگی می مردم

  

   ساعت 11 با بابا به همراه مامان پروانه و و خاله مرجان و مامان بابا رفتیم بیمارستان چمران. دکتر ساعت 2 اومد ، تا اون موقع من داخل بخش نشدم . تا من داخل بخش زنان آماده شدم و دکتر و بابا کارای بیمارستان رو انجام دادن ساعت شد 3/5 . دیگه لحظه موعود رسیده بود.....

توی اتاق عمل اصلا استرس نداشتم ، خودم و تو رو به خدا سپرده بودم  واین آرومم میکرد.

 

   از اینکه میدونستم پشت در اتاق عمل عزیزایی مثل بابا ، خاله مرجان ، مامان من و مامان بابا هستند و اینگه خبردار شده بودم خاله ناهید هم خودش رو رسونده آرامشم دو چندان شده بود.

 

 

   خانوم دکتر لیلامحمدی خیلی مهربون بود ، همچین مهربون منو تو بغلش گرفته بود که فکر میکردم یکی از خواهرام پیشمه. موقع عمل دائم باهام حرف میزد تا من متوجه گذشت زمان نشم . وسط حرفاش یه دفعه بهم گفت که الان موقع دعا کردنه چون بچه داره به این دنیا میاد پس واسه اونایی که ازت خواستن دعا کن . داشتم دعا میکردم که گفت حالا بهتره که اسم پسرت رو صدا کنیم که داره میاد  و باهم صدات کردیم  : پارسا ، پارسا ، پارسا  و تو همین لحظه بود که صدای گریه جیغ مانند تو بلند شد . خانوم دکتر تورو آورد بالا و از بالای پرده سبز رنگ نشونم داد . پارسا نمیدونی چه لحظه ای بود وقتی دیدمت ، من واقعا نمیتونم حسم رو توصیف کنم. ناخودآگاه زدم زیر گریه ولی به خاطر بیحسی قفسه سینم سنگین شده بود و موقع گریه نفسم بالا نمیومد ، تند تند نفس میکشیدم ، پرستارا سریع اومدندو بهم اکسیژن وصل کردند.

      میخواستن بهم خواب آور بزنن که بخوابم ، قبول نکردم ، آخه میخواستم وقتی پیش بابا و بقیه میرم بیدار باشم و عکس العملشون و ببینم .

   حدود 10 دقیقه بعد تو رو تمیز کرده و پیچیده شده لای یه دستمال سبز آوردند پیشم . این بار خواب بودی شیرینه من.

   بعد از عمل یک ساعتی تو ریکاوری بودم تا پاهام حس دار شد . آوردنم توی بخش ، اونجا بابا و خاله مرجان منتظر من بودند . ازاینکه منو خندون میدیدن خوشحال بودند. اونا هم تو رو دیده بودن. خاله مرجان ازت عکس انداخته بود.

3/600 کیلو گرم وزنت بود 52 سانت قدت ، ماشاالله بزنم به تخته

15دقیقه بعد از زایمان

   هم تپل بودی . هم جیغجیغو و اخمو

15دقیقه بعد از زایمان

توی بخش زنان که بودم خاله فاطی و خاله ناهید رو دیدم. پرستار تو رو اورد که بهت شیر بدم. وقتی شیر خوردی متوجه شدم که یکم کبود شدی. ازترسم به پرستار گفتم : وای بچم داره خفه میشه . پرستارم وقتی ترس منو دید ، تورو سریع به بخش نوزادان (NICU) منتقل کردند و تشخیص دادند که باید 48 ساعت اونجا بمونی ، تا تنفست کامل بشه.

   اونشب مامان پروانه پیشم موند و مواظبم بود ومن تا فردا صبح تورو ندیدم . البته بگم به خاطر مسکنایی که بهم زده بودن همش خواب بودم

 

   صبح ساعت 8 پاشدم . اول باید صبر میکردم که دکتر معاینم کنه ، بعد ساعت 10 دیگه اومدم پیش تو که ببینمت

توی دستگاه بودی و چون شیر نمیخوردی بهت سرم وصل کرده بودند.  کلی هم لاغر شده بودی

روز دوم

   به دستای کوچولوت سوزن زده بودن و کبود شده بود . این دردناک ترین صحنه ای بود که میدیدم . ناخودآگاه زدم زیر گریه

   اومدم بالای سرت و صدات کردم (پارسای مامان) چشمات و باز کردی و بستی . آخه تو هم اسمت رو ، هم صدای منو میشناختی . وقتی تو شکمم بودی خیلی باهات حرف میزدم . کلی برات شعر خونده بودم .

پرستارا هم میگفتن که تو خیلی هوشیاری و زیاد عکس العمل نشون میدی

سه روزه

سه روزه

   وقتی گریه میکردم بهم میگفتن آروم باش به جای گریه برای پسرت تو شیشه شیر بدوش که گشنه نمونه . منم رفتم تو اتاق مخصوص مامانا و برات کلی شیر دوشیدم. غیر از من 7 تا مامان دیگه هم اونجا بودن که نی نیاشون کنار تو خوابیده بودن .

   بعد از ظهر دایی علی( دایی بابا ) و مریم جون ، عمه زهرا و عموعلی ، عمو حسین ، دایی امیر ، خاله ناهید ، خاله مرجان ، خاله فاطی ، خاله منصوره و مامان بابا اومده بودن ملاقات من .همشون میخواستن تو رو هم ببینن که نشد .کلی هم کمپوت و گلها خوشگل برامون اورده بودن

 

 

   فرداش میخواستیم بیاریمت خونه که دکتر تهرانی ، دکتر بخش نوزادان ازمون خواست تا تو چند روز دیگه هم اونجا بمونی و تا سری آزمایش ازت بگیرن و از سلامتیت مطمئن بشن . اون شب بدون تو اومدیم خونه ولی تمام حواسم پیش تو بود .

سه روزه

همه خانواده اومدند دیدنم ولی من حس میکردم تنهای تنهام.

 

   خلاصه که تو 6 روز توی بیمارستان موندی . من هر روز ساعت 8 صبح میومدم پیشت و ساعت 8 شب برمیگشتم خونه . تو اونروزا فقط از خدا طلب صبر میکردم . کارم شده بود گریه

 

پارسا 3 روزه که متولد شده

روز 11 مرداد نزدیک ظهر دیگه با بابا اومدیم دنبالت و اوردیمت خونه .

 

 

   مامان پروانه و خاله مرجان ، عموحسین و مامان بابا ، عموعارف ( پسر همسایه ) جلوی در بودند و وقتی از ماشین پیاده شدیم  . جلوی پامون گوسفند کشتند و مامان هم اسفند دود کرد که چشم بد ، ازت دور باشه.

 

 

 

 

  عصر که شد خاله ها و داییها یکی یکی اومدن دیدنت و کلی ذوق کردن . وای که چه روز خوبی بود. از همه بامزه تر دانیال پسر خاله ناهیدت بود که  از اول یه ارتباط خاصی با تو برقرار کرده بود. یه جوری که انگار مالک توئه . هی به همه تذکر میداد که مواظب تو باشن و اذیتت نکنن

دانیال و پارسای 7 روزه

 

 

شب هفتم بابای بابا توی گوش تو ، اذان گفت

   هفتمین روز تولدروز نهم تولد ساعت 8 شب یه دفعه گریه کردی . مامان پروانه معاینت کرد دید که نافت افتاده .  گفت گریه کردی که به ما این موضوع رو اعلام کنی.

9 روزگی

مبارک باشه مامانی

روز بعد هم برای غربالگری بردیمت دوباره بهت سوزن زدن . الهی بگردم مامان تمام دست و پات کبود شد که ...

روز دهم . بعد از غربالگری

بعد از ظهر مامان پروانه بردت حموم و من بعدش ناخنهای کوچولوت رو کوتاه کردم . اینکار انقدر لذت بخش بود

اولین بار تو خونه خودمون حموم رفتی

بعد از حموم کردن

   اون شب دیگه مامان پروانه و خاله مرجان رفتن خونه و ما سه تا تنها شدیم . خیلی سخت بود من و بابا تا صبح بالای سر تو بیدار بودیم و میترسیدیم بخوابیم و متوجه گریه تو نشیم. میگفتیم کاشکی مامان پروانه نرفته بود .

   مامان پروانه جون تو بهترین مامان دنیایی . نمیدونی چقدر دوستت دارم . خودمم نمیدونم . آخه مقدار علاقم رو  هیچکس نمیتونه وصف کنه .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نگار و نيكي
16 اسفند 90 14:17
اشكم در اومد خيلي خوب توصيف كردي من معتقدم با تولد هر نوزاد خدا يك جاي وسيعي تو زمين براي خوبيها و روشنايي‌ها باز مي‌كنه و مادر بيشترين بهره رو از اون نور مي‌بره اميدوارم تو همه قدمهات موفق باشي عزيزم
زهرا از نی نی وبلاگ213
2 مرداد 91 14:10
خیلی خوشکله این گل پسر
زهرا از نی نی وبلاگ213
2 مرداد 91 14:16
خیلی قشنگ بود مادر شدن شیرینی و سختی توامان هست یه حس غیر قابل توصیف