پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

پسر پسر قند عسل

باورم نمیشه سه ماهه شدی

1390/12/22 14:00
نویسنده : مامان عاطفه
1,839 بازدید
اشتراک گذاری

  

 

بابا برای کار مجبور شد بره شمال و ما رو تنها بزاره.میدونم که ندیدن تو براش خیلی سخته . خودش میگه  اونجا که هست ، همش تو فکر من و توئه .

این عکست ،خیلی گل کرد

خاله مرجان اومده پیشمون که این چند روزه رو تنها نباشیم. قرار شده وقتی بابا برگشت ببریم و ختنت کنیم ، آخی ............. .

 

تو بغل بابایی

جدیدا هرچی رو که به دستت میدیم میکنی تو دهنت . آخه پسری همه چی که خوردنی نیست.دایی امیر پرفسور شده میگه : بچه ها توی این سن همه چیز رو با زبونشون لمس میکنن .بذار بخوره . ولی آخه دایی امیر ، میکروبا رو چیکار کنیم ؟

 

 

قبلا چند بار قهقهه کوچولو زدی ، خیلی کم . اما اینبار خونه مامان پروانه که بودیم با اداهای خاله مرجان ، از خنده روده بر شده بودی . من و مامان پروانه و خاله مرجان هم از خنده تو بلند بلند میخندیدیم .خندهخندهخندهکلی هم ازت فیلم گرفتیم و به همه نشون دادیم . بقیه هم مثل ما ذوق میکردن . عسلی این اولین خنده صدادار یا قهقهه تو بود .

خاله مرجان میگفت : بخّند بینم وتو ......

ششم آبان تولد خاله مرجان بود . خاله فاطی هم تو خونه خودش ، براش جشن گرفته بود .

 

 

خاله الهه و  هلیا  زودتر از ما اومده بودن . هلیا الان ، ١ سال و ٦ ماهشه . وقتی کوچولو بود اصلا پستونک نخورد ، ولی حالا پستونک تو رو برداشته بود و از دست همه فرار میکرد ، میرفت یه گوشه و اونو میخورد . خیلی کاراش بامزه بود . هممون کلی خندیدیم . در کل تو مهمونی خیلی بهمون خوش گذشت .

هلیا      زهرا

٢٤ آبان ، عید غدیر بود . دایی علی( دایی بابا ) جشن گرفته بود و همه رو برای نهار دعوت کرده بود . اونجا پسر خاله ها و پسر داییهای بابا ، تو رو دیدن و کلی ازت تعریف کردن . آخه بعضیاشون تا حالا تورو  ندیده بودن .

 

 

 شب هم از اونجا با دایی علی و زندایی رفتیم خونه عمو نادر ( پسر خاله بابا ) که ١٠ روز پیش نی نی شون بدنیا اومده بود و براشون چشم روشنی بردیم . نی نی یه دختر خوشگل به اسم مهسان خانوم بود . ایشاالله که قدمش مبارکه... .

 

                                           

 

٢٥ آبان ، ساعت ١١ صبح برای ختنه بردیمت درمانگاه.خیلی نگران بودم.سعی میکردم بابارو منصرف کنم . میگفتم بزار بزرگتر بشه . اما بابا گفت : بالاخره که چی ؟ باید بریم دیگه .

 

پارسا در حال آماده شدن

وقتی رفتیم توی اتاق عمل بابا رو فرستادن داروهات رو بخره.به منم گفتن برم پشت در تا صدام کنن .از پشت در صدای جیغای پی در پی تو رو میشنیدم.هرچی در زدم ، در رو برام باز نکردن . گریم گرفته بود، انقدر حالم خراب بود که اونایی که از کنارم رد میشدند ، میگفتند : خانوم چی شده ، کمک نمیخواین .

 

 

بعد از ده دقیقه در رو باز کردن و من اومدم تو . دکتر گفت که بهت شیر بدم .تو هم انگار که اتفاقی نیافتاده،راحت شیر خوردی . بابا که اومد،از پرستار پرسید،کی ختنش میکنید؟ اونا هم گفتند : تمو م شد.بابا هم خوشحال بهشون انعام داد ولی خبر از دل من نداشت.

 

 

زیاد گریه نکردی ولی وقتی بی حسی از بین میرفت کم کم غرغرات شروع شد و بعدشم گریه کردنات .

 

 

اون روز اولین باری بود که موقع گریه از چشمت اشک اومد . فدای اون اشکات بشم.

 

اینم عکس پارسا ٢ ساعت بعد از ختنه . انگار نه انگار . تازه کلی هم بازی کردی .

٤ روزو نیم بعد حلقه ختنت افتاد  .هم خودت راحت شدی هم ما.

 

 

مامانی دیگه دردای شکمت ( قلنج ) تموم شده . من و بابا خیلی خوشحالیم . شبا راحت میخوابی گل پسرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)