وقتی پارسا 10 ماهه شد......
سلام عزیز دل مامان
دقیقا روز چهارم خرداد بود که ده ماهه شدی و من صبح متوجه شدم که تو دیگه خودت میتونی بشینی ( یعنی از حالت سینه خیز به حالت نشسته در میای ). کلی ذوق زده شدم و زودی به بابا زنگ زدم، اونم خیلی خوشحال شد و گفت که از این حرکتت کلی انرژی مثبت گرفته .
بعد از چند روز که نشستن رو یاد گرفتی ، دیگه سینه خیز نرفتی و چهار دست و پا شدی . اینم یه اتفاق خوش دیگه تو ده ماهگی گل پسرم بود
خدایا چقدر دوست داشتم این روزا رو ببینم . یعنی به آرزوم رسیدم ؟؟؟؟ خدا جونم ازت سپاسگزارم . آخ که نمیدونید چقدر لذت داره آدم به چیزایی که حسرتش رو داره برسه . خدا جونم بازم میگم : شکرت ، شکرت ، شکرت........
چهار دست و پا شدی و دیگه نمیشه کنترلت کرد . به همه جا سرک میکشی . هر مانعی رو رد میکنی و مثل پیشی میای دنبالم. میای تو آشپز خونه و همه چیز رو به هم میریزی . عاشق سبد پیاز و سیب زمینی ای ، اول از همه اون رو پخش و پلا میکنی .
تازه سیب زمینی ها رو هم با دندون و زبونت تست میکنی که ببینی مرغوب هست یا نه .
بعد نوبت کشو های کابینتاست که خالیشون کنی .
یه سر هم به ماشین لباسشویی میزنی که یه وقت لباس نشسته نداشته باشیم .
در گرمکن فر رو باز میکنی و کلی توش رو میگردی ، آخه پسر کنجکاو من ؛ بخدا اون تو هیچ چی نیست .در آخر هم میری سراغ در پوش چاه آشپز خونه ، که از ترس جنابعالی کلی چسبکاریش کردم که نتونی برداری و دهنت کنی . خوشبختانه هنوز زورت به در یخچال فریزر نمیرسه که بازش کنی .خلاصه .... جونم برات بگه که وقتی از آشپزخون میری بیرون ، انگار بمب ترکوندن . اونموقست که آشپزخونمون دیدنیه .
سرما خورده بودی و آبریزش بینی داشتی . دایم هم سرفه میکردی . منم بهت دارو میدادم که خوب شی . روز پنجم خرداد بود که دیدم خیلی بد خلقی میکنی . از صبح تا ظهر غر غر میکردی و هیچ جوری ساکت نمیشدی . اولش گفتم شاید برای سرما خوردگیته ولی بعد که معاینت کردم . دیدم بله ؛ دندون بالات نیش زده و داره در میاد . فرداش که شد آرومتر بودی و دندونت دیگه در اومده بود . عسل عسلی من دندون بالات مبارک باشه .
به فاصله یک هفته بعد دومین دندون بالات هم در اومد . فدات شم الان 4 تا دندون سفید و برفی داری . من عاشق دندوناتم وقتی میخندی و دندونات معلوم میشه من کیف میکنم .
دستت رو به هر بلندی ای که میشه میگیری و می ایستی . چند ثانیه هم بدون کمک میتونی تعادلت رو برقرار کنی و بایستی.
کلی از این کار ذوق میکنی و یه موقع هایی هم واسه خودت دست میزنی .
تو این ماه دیگه چند تا کلمه ای رو که مفهومش رو بدونی میگی ولی هنوز نمیتونی درست اداشون کنی .
مثلا میگی : اِ دِ یعنی بِدِه
میگی : دَ د یعنی بَد
میگی : مامامامان یعنی مامان
میگی : بابابابا یعنی بابا
میگی : دَ دَ دَس یعنی دست دست زدن
و جالبتر از همه اونا **** وقتی چیزی رو برمیدارم و دور از چشمت میزارم ، با این حرکت که دستت رو میاری بالا و به سمت عقب میبری
میگی : اَکخ یعنی رفت
فقط نمیدونم چرا کلمه به این راحتی رو انقدر سختش میکنی . تازه باچه سختی ای هم ادا میکنی ولی دایم تکرارش میکنی .
این روزا دختر عمه فردخت زیادتر از همیشه میاد خونمون .
اولاش اسباب بازیهات رو ازت میگرفتو هر چقدر تو جیغ میزدی بهت توجه نمیکرد و بهت نمیدادشون . منم دلم میسوخت و میومدم کمکت .
ولی بابا یه چیز تازه یادم داد و ازم خواست که اجازه بدم ، خودت حقت رو بگیری .
بابا میگفت اگه تو به کمکش بری دیگه همیشه به تو متکی میشه و اگه یه جا تو نباشی حقش رو میخورن . در کل اینکه خدایی نکرده بی عرضه و دست و پا چلفتی میشی. راست میگفت . دو سه بار که تو بازیتون دخالت نکردم و تو بی نصیب موندی یاد گرفتی خودت وسایلت رو از دستش بقاپی . حالا دیگه باهم بیشتر دوست شدین و با هم بازی میکنین .
اینم بگم خیلی بابای فهمیده ای داریا !!! من که قدرش رو میدونم و مطمئنم تو هم بزرگ شی قدرش رو میدونی .
آخه باباییت خییییییییییییییییلییییییییییییییی گله .
حتی نصفه شبا هم وقتی بیخوابی به سرت میزنه و ما رو هم بی خواب میکنی با صبر و حوصله و با خوشرویی و با وجود اینکه خیلی خستسمیذارتت تو کالسکه و تو خیابون میچرخونتت تا خوابت ببره . اینم بگم هر بابایی از این کارا نمیکنه ها ....
باباییت عاشق توئه . میدونم که تو هم عاشقش میشی.