گل پسر 11 ماهه مامان
همیشه فکر میکردم بچه ها اولین کسی رو که صدا میکنن ، مامان یا باباشونه !!!.
پارسای شیرینم ، پنج ، شش ماهه که بودی ؛ ماما رو بدون اینکه معنیش رو بدونی زیاد میگفتی . الان هم مواقعی که گرسنه باشی و شیر بخوای کلمه مَ مَ ن یا مامان رو زیاد صدا میکنی ، اما هرکاری کردیم ، تو مواقع دیگه نگفتی . کلمه بابارو هم همینطور . خیلی باهات تمرین کردم اما تو هیچ وقت صداش نکردی.
تا اینکه یه روز وقتی خونه مامان پروانه بودم و داشتم خاله مرجان رو صدا میکردم ، تو هم صدا زدی مرجان . هممون کلی ذوق کردیم . باورم نمیشد اینقدر واضح و درست کلمه مرجان رو ادا کنی . اولش گفتیم شاید اتفاقی باشه ، ولی تو ادامه دادی و دائم گفتی مرجان ،مرجان . خاله مرجان رو که نگو ، از خوشحالی اشک تو چشماش جمع شده بود . تازه ،وقتی بابا آخر شب باموتور اومد دنبالمون که بریم خونه ، توی راه سوار موتور بلند بلند داد میزدی مرجان مرجان
. راستش رو بگم هم خیلی خوشحال شده بودم هم یه جورایی ........ . به کسی نگیا : فکر کنم حسودیم شده بود .
از اون روز به بعد ، چون اشتیاق ما رو دیدی ، تشویق شدی به حرف زدن . مدام حرف میزنی ولی نا مفهوم . فقط بعضی کلمه ها رو میفهمم .
مثل رفت که دیگه درست میگی ( قبلا میگفتی اکخ ) ، بیا ، بده ، بد ، نه ، دَه ، دس دس و بقیش دیگه مترجم خاص خودش رو میخواد . از فرداش تو خونه دائم راه میرفتم ، بلند بلند میگفتم بابا بابا . مامان مامان ، خوشبختانه استعدادت خوب بود و کلمه بابارو صدا زدی . آخ که نمیدونی وقتی میگفتی بابا ، باباجونت چه ذوقی میکردو. چشماش یک برقی میزد که نورش صورتش رو روشن کرده بود . منم کلی حرص خوردم چون مامان رو فقط موقع احتیاج اونم از سر ناچاری گفتی . ( بیچاره ما مامانا )
یاد گرفتی از پله ها بالا میری . اونم حرفه ای با سرعت جت . از اونجایی که هوا خیلی گرم شده و کولرمون هنوز وصل نشده ، مجبورم در خونه رو باز بزارم. تو هم یا فرار میکنی تو حیاط ، یا اینکه من بیچاره هزار بار باید از روی پله ها بگیرمت . تازه وقتی میام سراغت چنان سرعت میگیری که جدی جدی دیر بهت میرسم و تو رفتی داخل خونه بابابزرگت اینا . چند باری هم بابا بزرگ اومد و از روی پله ها بغلت کرد برد بالا . حالا دیگه تو هم عادت کردی و تا در باز میشه میری رو پله ها و داد میزنی یعنی بیا منو ببر بالا . موندم اگه راه بیفتی چیکار کنم .
کلا چند تا اسم رو یادگرفتی به ترتیب :
مَجان : مرجان
دابا : بابا
دانال : دانیال
هلا : هلیا
نمیدونم چرا انقدر جارو برقیمون رو دوست داری . دنیا بهت اسباب بازی بدم باز جاروبرقی رو بهش ترجیح میدی . تو لوله جارو برقی حرف میزنی و وقتی صدات میپیچه ، کلی حال میکنی.
جدیدا هم که تا بابا میاد یکم سنتور بزنه . میای و با التماس میگی بغلم کن تا منم یکم بنوازم .
تا حالا هم دو جفت از مضرابای بابا رو شکستی . بیچاره بابا تند تند باید سازش رو ببره تا استادش کوکش کنه ، چون چنابعالی انقدر بهش ضربه میزنی که از کوک در میاد .
تولد دختر خاله هلیا 29 اردیبهشته . اما از اونجایی که خاله الهه اینا مسافرت بودن و بعدش هم چون خاله الهه سر کار میره ،کارش یه کم فشرده شده بود تولد هلیا بانمک ( به قول مامان و باباش) رو توی تیر ماه گرفتن .
هلیا الان 2 ساله شده. خیلی خانوم شده . الان دیگه قشنگ حرف میزنه، میرقصه ، بازی میکنه ، یه کمی هم نسبت به تو حس رقابت داره ، اسباب بازیاش رو به تو نمیده . اگه مامان و باباش یا یکی از خاله ها یا مامان پروانه تو رو بغل کنن زودی میاد تو رو میزنه کنار و خودش رو جا میکنه . بعضی مواقع هم سر این موضوع گریه میکنه . اما خداییش دوستت داره . میاد پیشت و بوست میکنه و با لحن شیرینش میگه ( پاسا بیا آزی ) . خاله الهه میگه تو خونه دایم میگه پارسا رو میخوام . پارسا رو میخوام
هلیا قلمبه ی خاله دوساله شدنت مبارک
19 تیر ماه یه تولد دیگه داشتیم . دختر عمو مهلا ، که فقط 15 روز از تو بزرگتره . تو جشن تولد مهلا کوچولو کلی انگور خوردین و کثیف کاری کردین . اما بهتون خیلی خوش گذشت
. مهلا نازه الان بای بای میکنه .دست میزنه . با صدای هر آهنگی نانای میکنه . هر چیزی روکه بخواد با انگشت اشاره نشونش میده . با انگشتش ماه رو تو آسمون نشون میده و میگه ماه . چند قدمی راه میره . خوابش منظمه و اصلا مامان و باباش رو بد خواب نمیکنه . تازگیا اسباب بازیاش رو میشناسه و از دست بقیه میگیره . تورو که میبینه میاد سمتت و میخواد با دستاش لمست کنه ، ولی چون دستش رو سمت صورت و موهای تو میاره ، تو میترسی یکم اذیت میشی . خود تو هم همینکار رو میکنی ، یه موقعهایی موهاش رو هم میکشی .
مهلای شیرینم یکساله شدنت مبارک
عشق مامان ، امسال تولد تو میشه پنجم ماه رمضون .
منم برای اینکه جشنت همراه با رقص و شادی باشه ، 29 تیر یعنی یک روز مونده به ماه رمضون رو انتخاب کردم و جشن گرفتم . از یک هفته قبل در گیر کارای جشن بودم . خوب مسلما اونطور که میخواستم نشد . ولی من سعی خودم رو کردم تا چیزی نزدیک به خواسته های توی ذهنم بشه . جشنت شاد شد مامان پروانه خاله ها و داییها هم برای شادتر شدن جشنمون کمکمون کردن . روی هم رفته هم خوب بود . توی پست بعدی عکسای تولدت رو میذارم.
به ترتیب از راست به چپ
فردخت ( دختر عمه ) ملیکا ( دختر دایی) پارسای شیرین ، هلیا ( دختر خاله ) مامان عاطفه
نفر اول عشق من دانیال ( پسر خاله ) و بقیه به همون ترتیب