پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

پسر پسر قند عسل

وقتی تو شکمم بودی

1391/1/23 15:33
نویسنده : مامان عاطفه
1,796 بازدید
اشتراک گذاری

                  

                     

 

سلام پارسای مامان.  نمیدونم الان که این خاطرات رو میخونی چند سالته؟! تو چه موقعیتی هستی؟! طنین صدات مردونه شده یا نه ؟! منو بابا کجاییم ؟!  نمیدونم چون معلوم نیست کی علاقه پیدا کنی که بخونی و اینکه توی چه سنی معنی واقعی کلماتم رو درک میکنی !!!

5ماهگی

ولی این  رو میدونم که من عاشقانه برات مینویسم

من عشق واقعی رو با وجود تو تجربه کردم . این حس قشنگ رو بهت مدیونم

 

منو بابا سه سال بود که باهم عروسی کرده بودیم . همدیگرو خیلی دوست داشتیم ،تو خونه کوچیکمون همه چی بود ولی تو زندگیمون جای یه چیز بزرگ خالی بو و اون وجود تو بود.

پس با هم دعا کردیم تا خدا یه پسر تپل و زیبا و سالم مثل تو بهمون بده. از اونجا که خدا ما رو خیلی دوست داشت دعامون رو برآورده کرد . بعد ازاون تو توی دل من بودی

17 آذر از جواب آزمایش که مطمئن شدم به بابا زنگ زدم اونم مثل من کلی ذوق کرد.

پارسا شاید باورت نشه ولی من و بابا از روز اول میدونستیم که تو آقا پسری حتی یه لحظه هم فکر نکردیم که دختر باشی آخه ما دوتامون عاشق پسر بودیم.

  خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی تو بزرگ شدی و شکم من نمایان ،طوری که تو هفته دهم هرکی منو میدید ازم سئوال میکرد که آیا بارداری؟؟؟ جالبه که از ویار و حالت تهوع و حال خراب هم هیچ خبری نبود.

با بابا تصمیم گرفته بودیم تا بعد از عید به کسی چیزی نگیم ولی قشنگ مشخص بود و من بیچاره دائم لباسای گشاد میپوشیدم و در جواب همه میگفتم چاق شدم . تنها کسی که خبر داشت خاله منصوره بود که اونم طفلک با من میوم دکتر و کمکم میکرد که تنها نباشم

16 دی بود که عموی من بعد از چند سال بیماری به رحمت خدا رفت . از اونجایی که عموم برام خیلی عزیز بود و دوسش داشتم توی تمام مراسمش شرکت کردم . ولی خیلی سختم شده بود . همه هم ازم سوال میکردند که باردارم یا نه ؟ و من با بدجنسی تموم انکار میکردم

12 بهمن برای غربالگری جنین به موسسه پزشکی نسل امید مراجعه کردم . اونجا مشخص شد که تو هفته سیزدهمم و تو یه پسر تپل شیطونی و مهمتر از اینا اینکه سالمی  انقدر خوشحال بودیم که تو راه برگشت  با بابا بیخودی میخندیدیم. ( توی سونو خانوم دکتر گفت که تو خیلی شیطونی و زیاد دست و پا میزنی)

بهمن ماه مامان پروانه رفت سوریه . بهش گفتم برامون دعا کنه . نمیدونم خبر داشت یا نه و لی با مهربونی گفت که منو مخصوص دعا میکنه

عید که شد دیگه هر چقدر لباس گشاد پوشیدم معلوم بود که باردارمو نمیشد پنهون کرد. کم کم به همه گفتم . خاله مرجان و خاله ناهید که دیگه روزا و ساعتا و ثانیه هارم میشمردن.


27 فروردین مامان و بابای بابا رفتند مکه و دوهفته بعد برگشتند.  تو مهمونی ولیمه همه به منم تبریک میگفتند و دعای سلامتی میکردند.

تا قبل از اینکه همه بدونن روزا زود میگذشت ولی این سه چهار ماه آخر که همه میدونستن خیلی دیر گذشت.

پاهام خیلی درد میکرد یه موقعهایی کمرم میگرفت دیابت بارداری داشت خودش رو نشون میداد ولی بااین همه دکتر محمدی دکتر عزیزم خبر از سلامتی تو میداد و این برام مهم بود

خانوم دکتر میگفت که از اول مرداد میتونم توی 38 هفته زایمان سزارین داشته باشم. چون میخواستم خود خانوم دکتر زایمان رو به عهده بگیره 4 مرداد رو انتخاب کردم

 

   ( لگد زدن ها )

 

من تقریبا از هفته 10 تو رو تو شکمم حس میکردم ولی اولین لگد هات تو هفته15 شروع شد دیگه هفته 18 که رسید خیلی زیاد شد . مامانی تو خیلی شیطون بودی ، یه موقع هایی با لگدهات از خواب میپریدم ، یه موقعهایی هم اصلا نمیذاشتی بخوابم . وقتی به دنیا اومدی هم حرکات دست و پات خیلی زیاد بود .

 

 

_ تیرماه سخت ترین روزهای عمرم رو سپری کردم . استرس ،ترس، درد ، بی حوصلگی ، افکار منفی ، خستگی و بدخلقی ، اینا چیزاییه که هر روز با من بود و  نمیتونستم از خودم دورشون کنم . هر روز که به روز زایمان نزدیکتر میشدم بیشتر میشدند . خلاصه که هم خودم از این بابت خیلی اذیت میشدم هم بابا که منو با این رفتارا تحمل میکرد.

حالا اینجا از طریق این وبلاگ جاداره که ازش تشکر کنم و بهش بگم: (((((  عزیزم میدونم که خیلی تلخی کردم ، ولی ازت میخوام که همش رو به شیرینی پسری که برات آوردم ببخشی و اینو بدونی که برام خیلی با ارزشیو همیشه دوستت دارم ))))).

 

19 تیر ماه زن عمو فارق شد یک دختر کوچولوی ناز بامزه، اونم مثل تو شیطون بود  و بند ناف 3دور دور گردنش پیچیده بود برای همینم چند روز تو بیمارستان موند و من روز هفتم تولدش تونستم ببینمش . اسم نی نی رو گذاشتن ((مهلا))

پس بهشون میگم که عمو حسین و زن عمو جون قدم نورسیدتون مبارک . ایشالله زیر سایه شما سالیان سال عمر کنه و همیشه سالم باشه

_ تو روزای آخر حاملگی ، واقعا کسی رو میخواستم که بهم برسه . مامان پروانه به خاطر کار و زندگی خودش نمیتونست هر لحظه پیشم باشه . اما پارسا خاله مرجان تنهام نذاشت. هر روز پیشم میومد . چون من دیگه سنگین شده بودم ، کارهای خونمون رو میکرد وسائل تو رو آماده میکرد ، خریدامو انجام میداد . مهمتر از همه باهام حرف میزد و استرسم رو کم میکرد .

دلداریم میداد و امیدوارم کرد که تا آخرین لحظه زایمان کنارمه و تنهام نمیزاره  . آخ که چقدر به این دلداریا احتیاج داشتم . من عاشق این محبتاشم و قدرش رو میدونم . من و بابا منتظر روزی هستیم که لحظات خوش به سراغش بیاد تا بتونیم خوبیاش رو جبران کنیم

به امید اون روز

 

             

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پارساجون
15 اسفند 90 15:03
محیا
11 خرداد 92 13:51
عزیز دلم امیدوارم لحظات شیرینی رو کنار پاره تنت تجربه کنی